من منتظر آن بهترین طلوع آسمانیم خورشید بی غروب من.....
این گل وشاسخین تقدیم به عزیزی امروز می خواد به وبم سر بزنه
A:GH
وقتی می خواهم خورشید را با سماجت به آسمان دلت هدیه دهم وقتی
میخواهم از دلواپسی های دوخته شده به پارچه ابریشمی افکارم رها شوم
ونمی توانم به هیچ کدام فکر نکنم وقتی از کوچکترین پروانه های زندگی هم
میگذرم و زندگی برام از پتک وآهن وسنگ می گوید وقتی مهتاب در حنجره
بهار مژده هیچ طلوعی را نمی دهد وقتی بغض می کنم و آدمکهای سوخته
زندگی به اشکهایم می خندند ونمی توانم گریه کنم وقتی به بلند ترین
صعودم می رسم وکسی نمی گوید رسیدنت مبارک وقتی روز تولدم میان
تقویم گم شده والتماسم برای یک شاخه گل خنده دار است وقتی تنهایی
را برای دیوارهای اتاقم معنا می کنم و منتظر ماندن را در انتظار یخ زده بهار
زمزمه می کنم وقتی هیچ کس نمی گوید زندگی بازی خورشید وماه است
ومن تنها اشکی از ستارهای کور هستم وقتی نگاهت خیره به ثانیه ها و
لبهایت زمزمه کننده غزلهای بی معنی شده انگار به باور تاریک چشمهایم
می رسم چون من تاریکی شب را گریستم اشک ستاره هایش مال خودم
فقط به خودم قول مدم که در تنهایی ام به بهانه دل نازک ارکیده ها شاخه
گلی را برای رسیدن به صعود ورهایی از زندگی برای گذشتن از دلواپسی
ثانیه ها به روشنی روز هایم هدیه دهم
چشمانت آسمان زندگی ام شده بود هم ستاره
داشت هم سیاهی شب هم روشنایی روز و هم
ابری برای باریدن گاهی خورشید آسمان زندگی ام
به قدری می در خشیدکه همه چیز فقط با نور آن
دیده می شد گاهی هم خاموش بود وسرد وقت
که در یای چشمانت طوفانی می شود از زندگی ام
هیچ نمی ماندحتی ردپایی از حضورم درساحل بودن
هر چه به این ورو اون ور سر ک کشیدم و دنبا لش گشتم
خبری ازش نبود .از هر کی که فکر کنین سراغش رو گرفتم
،ازپیر وجوان،زن ومرد ،دخترو پسر اما نبود که نبود !نه در گفتار
ورفتار ،نه در چشمها ودلها مثل اینکه همه فراموش کرده اند
چیزی به نام محبت و عاطفه هم وجود دارد .انگار
نسل امروز آدمی وارث بی مهری هاست .شده ایم
مانند روبات از پیش برنامه ریزی شده بدون احساس
وعشق ومهربانی غرق در زندگی شده ایم .نه مونس
وهمدمی ،نه رفاقت محکمی نه تکیه گاه وشانه ای
که بشه روش هق هق گریه کنیم.دل داریم اما رسم
دلداری را نمی دانیم ودل همدیگر رو میشکنیم .
عاشق می شویم اما رسم عاشقی ووفا را به جا
نمی آوریم . رفیق می شویم امامعنی صداقت و
راستی و یکرنگی را فراموش کرده ایم .انسانیم اما
رسم آدمیٌت و محبت را به جا نمی آوریم .اگر فردا
دیدی پدر وپسری ،خواهر وبرادری بی اعتنا از کنار
هم گذشتندوهمدیگر رو نشناختن،متعجب نشیم این
آینده ایست که ما در حال ساختنش هستیم
ای دل غافل ...
هیچ کاری لذت بخش تر از این نیست که با آب دریابازی کنم وموجهاراتاب بدم.
هیچکاری شیرین تر از این نیست که رازهایم را به شب بسپارم وتو را به دامان
دریا بسپارم وبه ماه بگویم همه آینه ها از آبی که در حوض می رقصند متولد
میشوند.از اینکهیاد بگیریم به زبان حباب ها حرف بزنیم وستاره هایی را که بیدارند
بشمارم،با خورشید روز تازهای را آغاز کنم وبه عیادت تاکهای کهنسال بروم .سوار
باد شوم و آدم برفی هایی را ببینم که روی زانوی برفها به خواب رفته اند شبهاروی
پشت بام می روم وستاره هایی را که برای من گذاشتی مشتا قانه بچینم .....
تکه ابری بهر زبان ونگاه اطرافیان وحرفهایشان خنجری میدانم که هر لحظه به قلبم فرو میدهندوغم غصه با من آشنا هستند من را دوست داشتند من نیز آنها رادوست دارممگر می شود کسی غم وغصه را دوست نداشته باشد خودم را زندانی احساساتم می کنم که جرمی سنگین متحمل شده وجرمش زنده بودن است پس خودم اعتراف می کنم که به این جرم مبتلا شده ام ای کاش هرچه زودترمرگ مرا در بر می گرفت درقلبم حتی یک ستاره هم وجودندارد وقلبم می کوید که دیگرطاقت تورا ندارم میگویم چاره ای نیست سرنوشت این طور خواسته ای کاش همیشه از تپش می افتادی آن وقت برای هیشه بردگی ات را میکردم ای کاش دل پاره پارهام را می دیدید آنو قت دلتان اگر سنگ وفولاد بود آب میشد قلب انسانهای اطرافیانم همه از سنگ است نا امیدی را دوست دارم چون تنها کلمه ای است که زندگی ام با او آشناست من غم را دوست دارم چون در نگاهم است باغ زندگی ام کویری خشک لبهای من تشنه زندگی ومحبت است رنگ زندگی ام سیاه هست نام وفامیلم را می نگارم که نا مم نا امیدی فامیلم سیه بخت زندانی زندان زندگی ام مجروح از بازی سرنوست محکوم به زندگی ام اگر خواستید روزی مرا پیدا کنیداین نشانی معرفی کنید دختری رانده از سرنوشت خسته از زندگی که سردی را دوست داشت چون تنها کلمه ایبود که به اوصفت زندگی را نشان میداددختری که خزان را دوست داشت چون رنگ زندگیاش بود دختری که کویر را دوست داشت چون تنها یادگار باغ سرسبزی اش بود دختری که غروب را دوست داشت چون غروب جانی تازه به او می بخشید دختری که تنهایی را دوست داشت چون تنها یاراو بوددر آخر هنگام مرگ مرا در طابوت سیاهی بگذارید تا همه بدانند که سیه بخت بودم چشمهایم را باز بگذارید تا همه بدانندچشم انتظار از این دنیا رفتم دستانم را باز بگذارید تا همه بدانند که دست خالی از این جهان رفتم پاها ی طاول زده ام را ازطاوت بیرون بگذارید تا همه بفهمند که زیاد در کوچه های عاشقان در جستجوی عشق بودم قلبم را بیرون بیاورید تا همه بدانند چیزی در آن جز مهرومحبت در آن نیست ودر آخر تکه یخی رابه صورت صلیب در آوریدوبر سنگمزارم بگذارید تا با اشعه خورشید آب شودوبجای مادرم گریه کندوبر سنگ مزارم بریزد ودر آخر برروی سنگ مزارم بنویسیدخسته دلی خفته در این خلوت خاموش او زاده غم بود زغمهای جهان گشته فراموشونامم تنها شهرتم آواره نام پدر مخالف عشق نام مادرنفرت از عشق جرم به دنیا آمدن محکومیت مرگ.ودر آخر این شعر را حک کنید
آنقد ر با آتش دل ساختم وسو ختم
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سردمهری ببین کسی برآتش من آبی نزد
گر چه همچون برق از گرمی سرا پا سوختم
سوختم اما نه مثل شمع طرب در بین جمع
بدان که داغ تنهایی به صحرا سوختم
همچو شمعی که پیشش افروزنه آفتاب
سوختم در میان مهرویان بیجا سوختم
شمع گل هم هرکدام از شعله ای در آتشند
در میان پاکبازان من تنهاسوختم
جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود
رفتم واز ماتم خود عالمی راسوزاندم
تنهایی خیلی سخته وقتی اشکات سرازیره ودستی نیست که پاکشون کنه. وقتی قلبت شکسته و کسی نیست که تیکه هاشو جمع کنه. وقتی دستات سرد شده و دستی نیست که گرمش کنه. وقتی ناامیدو بریده از همه چیز وکسی نیست که تنها امیدت باشه. وقتی همه ی وجودت یه دنیا حرف دارن وگوشی نیست که بشنوه.
غربت را نباید در الفبای شهر غروب جستجو کرد. همین که عزیزت نگاهش را به دیگری فروخت
وقتی دلم برات تنگ میشه یه ستاره از اسمونمی افته . اگه اسمون بی ستاره شد تقصیر خودته
الفبایکاش که یک ماهی قشنگ
برای ما فال می گرفت
برامون از فرشته ها
امانتی بال می گرفت
با بال اون فرشته ها
تو آسمون پر می زدیم
به شهر بی ستاره ها
به آرومی سر می زدیم
شب که می شد، امانت
فرشته ها رو می دادیم
چشمامونو می بستیم و
به یاد هم می افتادیم