در زير انبوه شکستها و ناکاميها خود را قطب مردم و مرجع همه احساس مي کردم، بيايند، بپرسند، جواب بدهم، هر کس در هر جاي زندگي گير کرده است کمکش کنم، راهش بيندازم، هر کس هر جا افتاده بلندش کنم، هر کس هر جا گم شده پيدايش کنم، هر کس هر جا درمانده زير بازوهايش را بگيرم و نيرويش بخشم، دلش را قوي کنم..
غمها را دست بيندازم، دردها را مسخره کنم، روزگار را يک موجود موذي و مردم آزار ، اما ضعيف و زبون ببينم که کوچکتر از آن است که به من چپ نگاه کند..
اما اينها همه گذشت و اکنون خود را در دست روزگار اسير مي يابم و احساس مي کنم که اراده ام، توانم و استقلال و استغنايم در هم شکسته است..
قلبم همچون قلعه ي استواري که پس از کشمکشها اکنون برج و باروي مستحکمش در هم ريخته و درش به روي مهاجم باز مانده و سنگرهايش همه در اشغال دشمن است و مغزم چنان فلج شده است که جز خيال، خيال دردمند و بيمار در آن هيچ جنبشي پديدار نيست...
اکنون زندگي من ساعتها خاموش ماندن است و گذر لحظه ها را ديدن که هر يک به سختي و سنگيني صخره ي بزرگي که در مسير سيلي آهسته در حرکت است، بر روي سينه ام افتاده اند و مي خزند..
لحظه ها، همه همچون هم، هيچيک پيامي تازه ندارند، هيچ يک رنگي، بويي، خبري..
همه تکرار ديگري، اما چنان سنگين و کند مي گذرد که مرا در زير گامهاي خويش به خفقان آورده اند...
دکتر شريعتي..