• وبلاگ : شادي(زمزمه هاي دلتنگي)
  • يادداشت : پرواز فرصتي است
  • نظرات : 110 خصوصي ، 31 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + سبوي شكسته 

    سلام اين نامه را در اين وبلاگ نوشتم براي اينكه گويا اشخاص زيادي هستند كه به اين وب مي آيند و جواب مي گيرند من هم امدم نامه ام را نوشته ام هر كس خواند و توانست هدايتم كند جوابش را برايم در همين وب بنويسد ممنون مي شوم

    خسته ام از اين همه بوي لجن

    کجاي اين سرزمين اکنده از درد و رنج کسي نشسته که بداند دوست داشتن چيست

    همه تظاهر مي کنند نيرنگ وفريب همه جا را پر کرده هر قدم که به جلو بر مي دارم چشمانم باز تر مي شود اطرافيانم را بهتر مي بينم و چه خوش گفت

    چون اب شدم سراب ديدم خود را در يا شدم و حباب ديدم خود

    اگاه شدم غفلت خود را ديدم بيدار شدم به خواب ديدم خود را

    هر لحظه هر دم مي بينم ناجوانمردي هايي را كه كسي نمي بيند در اوج دلواپسي ها در ثانيه هاي غم كسي است در ان سوي شهر كه با دوستانش گپي بزند كسي هست كه پشت سر طعمه اش نقاب را بردارد و با خنده اي كه صداي تمسخر در او نهفته است و برق چشماني كه شيطان به او هديه داده است مي خندد و مي خنددو باز سراغ كس ديگري مي رود با انها به گفت و شنود مي نشيند و نامه ها مي نويسد ، واژه هايي را كه براي او مي گفته اينك براي كس ديگر مي گويد( گلم ؛عزيزم؛ جونم ؛و...) درست لحظه اي كه انوده سرا پاي وجود طعمه را گرفته و احساسش در قفسي حبس شده كه هر لحظه تنگ تر مي شود و اين سوي سرزمين نفرين شده مي خندد و بعد مي گريد و هاي هاي مي گريد و فكر مي كند ؛ خيال مي كند كه كسي ديگر نيز حداقل براي ثانيه اي به فكرش هست كه نيست و بعد مي داند و مي بيند كه با تك تك سلولهايش چه كرده و چگونه او را به بازي اي بچه گانه بازي داده است

    نفرت وجودش را مي گيرد و تمام رگهانمش به تپش افتاده و هر لحظه هر دم مي خواهند پاره شوند ولي افسوس اين دل نمي گذارد واژه اي در ذهن ندا مي زند نه نه شايد تو اشتباه مي كني شايد اينگونه نباشد و شايد باز گردد و اين مهر دروني و اين دوستي پاك

    نمي گذارد و تمام نفرتم را به مهر و بعد به اندوهي سخت مبدل مي كند كه ساعتها گوشه گير مي شود و باز از نو و باز فكري دوباره از سراغاز جهان

    شما بگين اين شخص چه مي تواند بكند

    پاسخ

    با سلام به سبوي شکسته اين جور که از نوشته هات برمياد خيلي نا اميد هستي از همه چيز وهمه کس دل بريدي عزيز نمي دونم چند سالته ولي به اين سن فکرکنم رسيدي که تونستي اين همه درد ورنج رو در اين همه کلمه بگذاري وبراي خودت يک سدي درست کردي که راهي براي روشنايي وجود ندارد عزيزتو جاي اينکه اين همه به خودت تلقين کني که آواره ترين بي کس ترين، از دوستان نارو خوردن و....هستي يه کم اعتماد به نفس داشتي وازجنبه هاي مثبت به آيندت نگاه مي کردي وفوقش اگر کسي تو اين دنيا تو رو دوست نداشته باشه عزيز خودت که خودتو دوست داري به خودت اعتماد داري پس اينو تو ذهنت بکن که من بهترينم مي تونم در برابر مشکلات ايستادگي کنم من بايد اين کارو بکنم بجاي نشستن ونوشتن اين کلمات نا اميد کننده از حتي يه ذره اتفاق کوچيک خوشحال کننده که برات افتاده حرف بزن به آينده با ديد مثبت نگاه کن و بگو مشکلات الان دارن منو ميبينن من بايد براي اينکه ثابت کنم که ميتونم ميتونم ميتونم در برابر شون ايستادگي کنم وبايد اينو بهشون نشون بدم شما بايد تمام اين فکراو حرفهاي نا اميد کننده رو از ذهنتون بيرون بريريداميدوارم که هر چه زودتر بشنوم که حالتون خوب شده به اميدشادي شما