تمام کوچه های قلبم بن بست تکراری است
من از آبادی یک درد در دنیا خبر دارم
از ویرانی دلها نمی پرسمکه می دانم شبی در پای آن دیوار
آنمرد بارانی دلش تنگ است نمی دانم که خوابیدن کنار تکه ای چوب نورانی
ویابلعیدن خرچنگ در بشقاب نقره ارزش دارد؟
چرا دنیا نمی فهمه؟
کسی دیگر به بران ونسیم وشبنم وسوسن نمی گویند
که زیبایند
وزیبایی همان چشمان آبی رنگ خواب آلود هافتاده بر یک بستر سرد
خدایا باید به گردنهایمان قلاده آویزد
امیدی نیست در مرداب ناامنی فرو رفتیم چه بی پرواونامردانه
بریک عابرتن خسته می خندیم ***
(میشود راه دلت را به دلم باز کنی
بامن امشب غرل تازه تری ساز کنی
دیدگان من ودل خسته به دیوار بماند کاش همرازشوی راز دل ابراز کنی
دلم از دست بشر از غم بی هم نفسی کاشکی
با دل من یک سفر آغاز کنی
کوچه دل من بازبه بن بست رسید
می شود راه دلت را به دلمباز کنی )