نمیدانم دلتنگی هایم را با کدام واژه به تصویر بکشم... دلتنگی های شبانه ام را به دست کدوم باد بسپارم... آیا بادی هست برای دلتنگی های وقت و بی وقت این دل خسته....؟! نمیدانم! من پر از دردم.. پر از سردی... پر از تنهایی... پر از دلتنگی... این روزها تنهاییم را بیشتر دوست دارم.. چونکه هر لحظه اش با تو بودن را برایم یادآور میشود.. خوب میدانم که توی یکی از همین روزها که پر از دلتنگی و بهانه هستم .. پر خواهم کشید.. توی همین روزهای که صبح تا شبش به امید یه ذره تغییر میدوم و فقط می بینم که جز دلتنگی چیزی دیگه نیست... یکی از همین روزها که دلم بیشتر از هر وقتی بهانه ات را میگیرد و من بی توجه به بهانه های دلم به زندگی کردن ادامه میدهم...توی همین روزهای که آسمونش سیاه تر از همیشه و زندگی توش مرده ...توی همین روزهای که خودم را گم کردم .. و نمیدانم کیستم؟! دیگر چه فرقی می کند من چه باشم...! من شاید همان بی رنگ بی نامم.. یا همان سطر سیاه از صفحه ی مرگم.. شاید آن نقطه پستی که جا مانده از آن واژه های بی نام ونشان...! فرقی ندارد..! تو نیستی و من در این هوای مه آلود به دنبال چه میگردم نمیدانم؟! یکی از همین روزا میرم یه جایی که سکوت باشه و دیگه هیچ چیز نباشه.. جایی که مردن خود زندگی باشه....! نمیخواستم از دلتنگی ها و تلخی ها بنویسم.. ولی این واژه ها فقط این راه را میتوانند خوب بپیمایند و دگر هیچ....!
| نوشته شده توسط ریحانه در دوشنبه 87/1/19 و ساعت 10:24 صبح | نظرات دیگران()