تکه ابری بهر زبان ونگاه اطرافیان وحرفهایشان خنجری میدانم که هر لحظه به قلبم فرو میدهندوغم غصه با من آشنا هستند من را دوست داشتند من نیز آنها رادوست دارممگر می شود کسی غم وغصه را دوست نداشته باشد خودم را زندانی احساساتم می کنم که جرمی سنگین متحمل شده وجرمش زنده بودن است پس خودم اعتراف می کنم که به این جرم مبتلا شده ام ای کاش هرچه زودترمرگ مرا در بر می گرفت درقلبم حتی یک ستاره هم وجودندارد وقلبم می کوید که دیگرطاقت تورا ندارم میگویم چاره ای نیست سرنوشت این طور خواسته ای کاش همیشه از تپش می افتادی آن وقت برای هیشه بردگی ات را میکردم ای کاش دل پاره پارهام را می دیدید آنو قت دلتان اگر سنگ وفولاد بود آب میشد قلب انسانهای اطرافیانم همه از سنگ است نا امیدی را دوست دارم چون تنها کلمه ای است که زندگی ام با او آشناست من غم را دوست دارم چون در نگاهم است باغ زندگی ام کویری خشک لبهای من تشنه زندگی ومحبت است رنگ زندگی ام سیاه هست نام وفامیلم را می نگارم که نا مم نا امیدی فامیلم سیه بخت زندانی زندان زندگی ام مجروح از بازی سرنوست محکوم به زندگی ام اگر خواستید روزی مرا پیدا کنیداین نشانی معرفی کنید دختری رانده از سرنوشت خسته از زندگی که سردی را دوست داشت چون تنها کلمه ایبود که به اوصفت زندگی را نشان میداددختری که خزان را دوست داشت چون رنگ زندگیاش بود دختری که کویر را دوست داشت چون تنها یادگار باغ سرسبزی اش بود دختری که غروب را دوست داشت چون غروب جانی تازه به او می بخشید دختری که تنهایی را دوست داشت چون تنها یاراو بوددر آخر هنگام مرگ مرا در طابوت سیاهی بگذارید تا همه بدانند که سیه بخت بودم چشمهایم را باز بگذارید تا همه بدانندچشم انتظار از این دنیا رفتم دستانم را باز بگذارید تا همه بدانند که دست خالی از این جهان رفتم پاها ی طاول زده ام را ازطاوت بیرون بگذارید تا همه بفهمند که زیاد در کوچه های عاشقان در جستجوی عشق بودم قلبم را بیرون بیاورید تا همه بدانند چیزی در آن جز مهرومحبت در آن نیست ودر آخر تکه یخی رابه صورت صلیب در آوریدوبر سنگمزارم بگذارید تا با اشعه خورشید آب شودوبجای مادرم گریه کندوبر سنگ مزارم بریزد ودر آخر برروی سنگ مزارم بنویسیدخسته دلی خفته در این خلوت خاموش او زاده غم بود زغمهای جهان گشته فراموشونامم تنها شهرتم آواره نام پدر مخالف عشق نام مادرنفرت از عشق جرم به دنیا آمدن محکومیت مرگ.ودر آخر این شعر را حک کنید
آنقد ر با آتش دل ساختم وسو ختم
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سردمهری ببین کسی برآتش من آبی نزد
گر چه همچون برق از گرمی سرا پا سوختم
سوختم اما نه مثل شمع طرب در بین جمع
بدان که داغ تنهایی به صحرا سوختم
همچو شمعی که پیشش افروزنه آفتاب
سوختم در میان مهرویان بیجا سوختم
شمع گل هم هرکدام از شعله ای در آتشند
در میان پاکبازان من تنهاسوختم
جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود
رفتم واز ماتم خود عالمی راسوزاندم