وقتی می خواهم خورشید را با سماجت به آسمان دلت هدیه دهم وقتی
میخواهم از دلواپسی های دوخته شده به پارچه ابریشمی افکارم رها شوم
ونمی توانم به هیچ کدام فکر نکنم وقتی از کوچکترین پروانه های زندگی هم
میگذرم و زندگی برام از پتک وآهن وسنگ می گوید وقتی مهتاب در حنجره
بهار مژده هیچ طلوعی را نمی دهد وقتی بغض می کنم و آدمکهای سوخته
زندگی به اشکهایم می خندند ونمی توانم گریه کنم وقتی به بلند ترین
صعودم می رسم وکسی نمی گوید رسیدنت مبارک وقتی روز تولدم میان
تقویم گم شده والتماسم برای یک شاخه گل خنده دار است وقتی تنهایی
را برای دیوارهای اتاقم معنا می کنم و منتظر ماندن را در انتظار یخ زده بهار
زمزمه می کنم وقتی هیچ کس نمی گوید زندگی بازی خورشید وماه است
ومن تنها اشکی از ستارهای کور هستم وقتی نگاهت خیره به ثانیه ها و
لبهایت زمزمه کننده غزلهای بی معنی شده انگار به باور تاریک چشمهایم
می رسم چون من تاریکی شب را گریستم اشک ستاره هایش مال خودم
فقط به خودم قول مدم که در تنهایی ام به بهانه دل نازک ارکیده ها شاخه
گلی را برای رسیدن به صعود ورهایی از زندگی برای گذشتن از دلواپسی
ثانیه ها به روشنی روز هایم هدیه دهم