تورا در ایوان دیروز می بینم ،با پیراهن تابستان
باگوشواره هایی از خوشه های طلایی پاییز ،
با چشمانی که بهاری وار به من خیره شده .
چشمانیکه معمای کوچ وفصل رودخانه وکودکی بود.
توهمپای نسیم بودی وقتی قاصدک رابه
مهمانی شکوفایی ات فرا خواندند .
تو یک جرعه باور بودی برای دلی که تردید را بهانه کرد
تا در این رفتنهای بی حادثه تنهایت بگذارد
ومن چقدر ساده بودم.
انگار فرشتگان دیشب تو را لب ایوان گذاشته بودند
،انگار آمدی که بمانی ،آمدنی که خاطره شد .
روزهاحجمی از شکوفه بر تن می کردی و
شبهاحریر سیاه شب سابیان خلوتت بود .
بگذار برایت ان نغمهای باشم که
با شنیدنش لبریز از احساس میشوی .
بگذار کنار صدایت نفس تازه کنم بگذار با صدایت
،صدایم بگیرد ،بغض کنم ،گریه سر دهم
ای صدای همه تنهاییهای بیصدای من......