می خواستم بخندم وگریه امان نداد
آمد بهار وشانه مرا تکان نداد
مثل همیشه خنده ما طرح گریه داشت
مثل همیشه سفره من بوی نان نداد
در خلوت شبانه باران نشسته ام
انبوه بغض فرصت فریادمان نداد
آغاز تازهای ست جدایی ،قبول کن
عشق از ورای فاصله ،دستی تکان نداد
تا گم شدم پیش قدمهای سست خودم
دیگر کسی نشان مرا نشان نداد
پرواز فرصتی ست که از دست می رود
وقتی که سهم بال مرا آسمان نداد
دیشب دریای دلواپسی هایم را غزل غزل گریستم
اینک آکنده از بغضی ناشکفته با دلتنگی هایم شعر می سرایم
تودرچشمان مهتابی کدامین ستاره خفته ای
که حتی یک لحظه به دنیای رویاهایم سرک نمی کشی؟
تودرکدامین سرزمین خانه کرده ای که فریاد بلند دردهایم رانمی شنوی ؟
ای خسته از تکرار تنها دلخوشی ام تکرارلحظه هایست که
در این سراب سوخته با خیالش زنده مانده ام
تورا در ایوان دیروز می بینم ،با پیراهن تابستان
باگوشواره هایی از خوشه های طلایی پاییز ،
با چشمانی که بهاری وار به من خیره شده .
چشمانیکه معمای کوچ وفصل رودخانه وکودکی بود.
توهمپای نسیم بودی وقتی قاصدک رابه
مهمانی شکوفایی ات فرا خواندند .
تو یک جرعه باور بودی برای دلی که تردید را بهانه کرد
تا در این رفتنهای بی حادثه تنهایت بگذارد
ومن چقدر ساده بودم.
انگار فرشتگان دیشب تو را لب ایوان گذاشته بودند
،انگار آمدی که بمانی ،آمدنی که خاطره شد .
روزهاحجمی از شکوفه بر تن می کردی و
شبهاحریر سیاه شب سابیان خلوتت بود .
بگذار برایت ان نغمهای باشم که
با شنیدنش لبریز از احساس میشوی .
بگذار کنار صدایت نفس تازه کنم بگذار با صدایت
،صدایم بگیرد ،بغض کنم ،گریه سر دهم
ای صدای همه تنهاییهای بیصدای من......
جاده پر است از یک نگاه ومن در امتدادلحظه هابه
دنبال حضور دیگری هستم
افق خاکستری ست.دم دمه های غروب است .
جاده پر است از سکوت ،بوی رودخانه وصدای
گنجشکان......من منتظر پشت پنجره، مثل
هرغروب ،پرمازنیامدنهایت،.................
.............................................
آب -بابا........
یه قصه قدیمی یه قصه گوی خسته ....
وقتی بابا نداری نوشتنش رو تخته خیلی سخته
بابا ندارم بابا چشماشو بسته
بابا چشماتو واکن ببین قلبم شکسته
خدا بابا نمرده بابا اهل نَبرده
یه گوشه ای میمیرم اگه که بر نگرده
بابا چشماتو واکن منو نگاه کن
ببین دلم شکسته بابا لباتو وا کن
منو نگاه کن ...منو صداکن....
رفتی بابای خوبم می خوام برم رو خورشید
عکس تو روبکوبم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
من منتظر آن بهترین طلوع آسمانیم خورشید بی غروب من.....
این گل وشاسخین تقدیم به عزیزی امروز می خواد به وبم سر بزنه
A:GH
وقتی می خواهم خورشید را با سماجت به آسمان دلت هدیه دهم وقتی
میخواهم از دلواپسی های دوخته شده به پارچه ابریشمی افکارم رها شوم
ونمی توانم به هیچ کدام فکر نکنم وقتی از کوچکترین پروانه های زندگی هم
میگذرم و زندگی برام از پتک وآهن وسنگ می گوید وقتی مهتاب در حنجره
بهار مژده هیچ طلوعی را نمی دهد وقتی بغض می کنم و آدمکهای سوخته
زندگی به اشکهایم می خندند ونمی توانم گریه کنم وقتی به بلند ترین
صعودم می رسم وکسی نمی گوید رسیدنت مبارک وقتی روز تولدم میان
تقویم گم شده والتماسم برای یک شاخه گل خنده دار است وقتی تنهایی
را برای دیوارهای اتاقم معنا می کنم و منتظر ماندن را در انتظار یخ زده بهار
زمزمه می کنم وقتی هیچ کس نمی گوید زندگی بازی خورشید وماه است
ومن تنها اشکی از ستارهای کور هستم وقتی نگاهت خیره به ثانیه ها و
لبهایت زمزمه کننده غزلهای بی معنی شده انگار به باور تاریک چشمهایم
می رسم چون من تاریکی شب را گریستم اشک ستاره هایش مال خودم
فقط به خودم قول مدم که در تنهایی ام به بهانه دل نازک ارکیده ها شاخه
گلی را برای رسیدن به صعود ورهایی از زندگی برای گذشتن از دلواپسی
ثانیه ها به روشنی روز هایم هدیه دهم
چشمانت آسمان زندگی ام شده بود هم ستاره
داشت هم سیاهی شب هم روشنایی روز و هم
ابری برای باریدن گاهی خورشید آسمان زندگی ام
به قدری می در خشیدکه همه چیز فقط با نور آن
دیده می شد گاهی هم خاموش بود وسرد وقت
که در یای چشمانت طوفانی می شود از زندگی ام
هیچ نمی ماندحتی ردپایی از حضورم درساحل بودن
هر چه به این ورو اون ور سر ک کشیدم و دنبا لش گشتم
خبری ازش نبود .از هر کی که فکر کنین سراغش رو گرفتم
،ازپیر وجوان،زن ومرد ،دخترو پسر اما نبود که نبود !نه در گفتار
ورفتار ،نه در چشمها ودلها مثل اینکه همه فراموش کرده اند
چیزی به نام محبت و عاطفه هم وجود دارد .انگار
نسل امروز آدمی وارث بی مهری هاست .شده ایم
مانند روبات از پیش برنامه ریزی شده بدون احساس
وعشق ومهربانی غرق در زندگی شده ایم .نه مونس
وهمدمی ،نه رفاقت محکمی نه تکیه گاه وشانه ای
که بشه روش هق هق گریه کنیم.دل داریم اما رسم
دلداری را نمی دانیم ودل همدیگر رو میشکنیم .
عاشق می شویم اما رسم عاشقی ووفا را به جا
نمی آوریم . رفیق می شویم امامعنی صداقت و
راستی و یکرنگی را فراموش کرده ایم .انسانیم اما
رسم آدمیٌت و محبت را به جا نمی آوریم .اگر فردا
دیدی پدر وپسری ،خواهر وبرادری بی اعتنا از کنار
هم گذشتندوهمدیگر رو نشناختن،متعجب نشیم این
آینده ایست که ما در حال ساختنش هستیم
ای دل غافل ...